۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

من 5 روز دیگه می میرم

سلام


من آدم بد قولی نیستم ولی نوشتن دست خودم نیست وقتی چیزی تو ذهنم میاد با ید بنویسمش


پس اون پست در مورد ویژگیهام بازم بمونه برای بعد


بازی:


من تا حالا هیچ بازی انجام ندادم ولی الان می خوام یه بازی شروع کنم


همین ۵ دقیقه پیش خوندم کتاب ورونیکا می خواهد بمیرد از کوئیلو رو تموم کردم داستان کتاب بماند برید بخونید اما یه سوال:


اگه قرار بود ۵ روز دیگه بمیری تو این ۵ روز چی می کردی؟


روز اول: طی نیم ساعت یه برنامه می ریختم برای طول ۵ روز(الابته عمرا از این برنامه خفنم بیشتر از نصفش انجام بشه)


بعدش با اشتیاق تصمیم می گرفتم زندگی ناممو بنویسم ولی زود خسته می شدم و تصمیممو به ظبط صدامتغییر می دادم و از آرمان می خواستم برام بعد مرگم پیاده و بار نویسیش کنه


و سعی می کردما شبا به هر قیمتی نخوابم (من که شب امتحانونصفه درس خونده می خوابم عمرا این کارو بکنم هر چی باشه از امتحان که مهم تر نیست)


شکلک بالایی قیافه شماست نه من


دو روز اول به بطالت و این شاخه اون شاخه کردن می گذره


روز ۳وم صبح: کاملا دپرسم می خوام گریه کنم داد بزنم ولی فقط می شینم به دیوار روبروم یا به باغچه خونمون زل می زنم ودر سکوت اشک می ریزم و مامانم سعی می کنه دل داریم بده ولی حیف که نمی شه کاری کرد


روز ۴و ۵ یکم حالم بهتر می شه که از نتایج صحبتای مامانم که دیشب قبل از خواب بهم می گفت صبح با همه فامیل با  تلفن خداحافظی می کنم


بعد ظهر با آرمان یه بار دیگه از انتهای منظریه پیاده میام تا سرش بعدش می رم پارک ملت تازه اگه برسمیه سری هم به مدرسم (سمپاد رشت-میرزا کوچک خان) میزنم


با اس ام اس از دوستام خداحافظی می کنم


صبح روز ۵ آپ می کنم از همتون خداحافظی می کنم.


بعد ظهرش دوباره دپرس یه گوشه می شینم و به دیوار زل می زنم تا بمیرم


من مردم


یه خواهش از همه دوستان این بازی رو انجام بدین البته این خواهش در مورد هم دانشگاهی ها و دوستان قدیمی مثل نجمه و سرحال و دکی بارونی و آتس سا  و ... یه تاکید بیشتری داره 


یه سوال؟ بازم پست سیاسی بذارم؟


بغض:


هنوزم بغض گلومو فشار می ده می خوام یه گوشه بشینم به آسمون نگا کنم و آروم آروم قطرات بارون رو از ابرای چشم به دشت قلبم راهی کنم


هنوزم گاهی بی دلیل بغض گلومو می گیره شاید به انتقام اشکای ریخته نشده


هنوزم چشام خیسه شاید یه روز ببندمشون و دیگه آروم شن


هنوزم آسمونم ابریه شاید یه روز آفتاب بتابه شایدم چشام در انتظار آفتاب بمیرن و نبیننش


هنوزم بغض راه گلوم گرفته که می نویسم


می نویسم چون بغض نمی ذاره حرف بزنم


 


 

۴ نظر:

دکتر کوچولو گفت...

باز هم همان حكايت هميشگي !
پيش از آن كه با خبر شوي !
لحظه عزيمت تو ناگزير مي‌شود
......................................
آپیییییییییییییییییییدم

دکتر کوچولو گفت...

اصلا ازین بازیها خوشم نمیاد
فکر کردن به اینکه می خوای 5 روزه دیگه بمیری خوشیه حالتو خراب می کنه
یه بازی جدید::
فکر کن قراره 50 سال دیگه بمیری.
اینجوری بهتره

سارا گفت...

نیست که عزراییل وقتی میاد بهت میگه من 5 روز بهت فرصت میدم!!! 5 ثانیه هم معطلت نمیکنه!دور از جونت البته! من آپم

ناشناس گفت...

یه جوون در سن و سال تو چرا باید به مرگ فک کنه؟هوم؟
نکنه باز عاشق شدی؟:))))